همه چیز رنگ جنون می دهد
همه چیز رنگ جنون می دهد
این روزها دلم از سنگ شده است
همانند تکه سنگی خارا
به سختیه فولاد
به سیاهیه سیاهترین پرونده ها
هیچ کلام آشنائی نمی تواند دلم را نرم کند بجز ...
هجوم افکار پلید
بی خوابی های گاه و بی گاهم
تلاش برای زنده ماندنی بی هدف و بی ثمر
فرصت را برای فکر کردن به چیزهای خوب از من گرفته است
نمی دانم
شاید خود نیز هیچ رغبتی برای تفکر به چنین مسائلی ندارم
اما این را می دانم که سراسر زندگی ام را نقشهای رنگارنگ پر کرده اند
نقشهائی که خود از ایفای آنها لذت می برم
از همه چیز خسته شده ام
خشمی فراگیر مرا به آستانه تزلزل کشانده است
حالم از هر چه بی تو بودن و تنهائی است به هم می خورد
از هر چه بغض و مهربانی است حالم به هم می خورد
از هر چه انتظار است تنفر دارم
حتی انتظار مرگ را هم کشیدن طاقت فرساست
جائی برای چنین تفکراتی نمانده است
دیگر از آن احساس پروانه ای که می گفتی خبری نیست
سنگ شدن را تجربه می کنم
دیگر هیچ کس نمی تواند به درون خلوت تنهائی دلم راه یابد
امیدها از من سلب شده است
همه چیز رنگ جنون می دهد
دیوارهای خانه که همیشه خبر از گرمای محبت می داد
اینک خبر از سردی و بی تفاوتی می دهد
فریاد معترض پدر و مادر همه جا به گوش می رسد
صدای شکستن قلبهای ناآرامی که عزیزوار مرا دوست داشتند
دلها را ریشه می کند
اما من همچنان سر و خاموش ...
دلم برای بغض و آهی عمیق تنگ شده است
اما تنها چیزی که درون من یافت نمی شود همین است
می بینی؟
می بینی عشق تو آخر چه بر سر من آورده ؟
از هر چه زندگی است خسته شده ام
از این زندگی نکبتبار
از این زندگی زور
از این زندگی که مدام در حال خود فریبی ام
از این زندگی که همه چیزش به خاطر دیگران است
و هیچ برای خود ندارم
نمی دانی این روزها چقدر متواضعانه
با رشته رشته های از هم گسیخته ی دلم
به درگاه خدا دخیل می بندم
که هر گاه برای لحظه ای هر چند کوتاه چشم بر سختیه این دنیا می بندم
دیگر هرگز دیده بر این دنیا نگشایم
و تو را با تمام علاقه ام در این ویرانه و تاریکی تنها بگذارم و بروم
می بینی چقدر وحشیانه قلمم را به دست آتش داده ام ؟
آتشی که دلم می خواهد زبانه هایش دامن همه را در خود بگیرد
و من دیگر آنی نیستم که دلم به حال کسی بلرزد ....